سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مقصود از روزی گوارا، دانش است . [امام باقر علیه السلام درباره این کلام خدای متعال «و ما آنها را از چیزهای گوارا روزی دادیم»فرمود]
سازمان دانش آموزی استان یزد
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 33280
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 3
........... درباره خودم ...........
سازمان دانش آموزی استان یزد
سازمان دانش آموزی استان یزد

........... لوگوی خودم ...........
سازمان دانش آموزی استان یزد
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
خبرگزاری کانون دانش آموزی(پانا)[25] . کلمات قصار[9] . داستان کوتاه[4] . اشعار[2] . مدیریت .
............. بایگانی.............
بهار 1386
زمستان 1385

............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

........... طراح قالب...........


  • فواید پاره آجر

  • نویسنده : سازمان دانش آموزی استان یزد:: 85/12/21:: 2:36 عصر

    روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود باسرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان ازبین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخوردکرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دیدکه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.
    به طرف پسرک رفت و اورا سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
    پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبورمی کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم". مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد.

    برادرپسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد.
    در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوندبرای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبورمی شود پاره آجربه سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !


    نظرات شما ()

  • زیبایی و زشتی

  • نویسنده : سازمان دانش آموزی استان یزد:: 85/12/3:: 9:12 صبح

    روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدن و به هم گفتند:بیا در دریا شنا کنیم برهنه شدن­­ و در اب شنا کردند و زمانی گذشت و زشتی به ساحل برگشت و جامه های زیبایی رو پو شید و رفت

    زیبا نیز از دریابیرون امدو تن پوشش را نیافت از برهنگی شرم کرد و به نا چار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت

    تا این زمان نیز مردان و زنان این دو را با هم اشتباه میگیرند اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی را می بینند و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد او را می شناسند و برخی نیز زشتی را می شناسند

    و لباس ها یش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد .
    نظرات شما ()

  • لیلی ؛ نام دیگر آزادی

  • نویسنده : سازمان دانش آموزی استان یزد:: 85/11/25:: 1:40 عصر

     

    لیلی ؛ نام دیگر آزادی

    دنیا که شروع شد . زنجیر نداشت . خدا دنیای بی زنجیر آفرید .

    آدم بود که زنجیر را ساخت . شیطان کمکش کرد .

    دل زنجیر شد ؛ عشق زنجیر شد ؛ دنیا پر از زنجیر شد ؛ و آدم ها همه دیوانه زنجیری .

    خدا دنیای بی زنجیر می خواست . نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است .

    امتحان آدم همین جا بود . دست های شیطان از زنجیر پر بود .

    خدا گفت : زنجیرت را پاره کن . شاید نام زنجیر تو عشق است .

    یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد . نامش را مجنون گذاشتند . مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری . این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در زنجیر می خواست .

    لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد . لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند . لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد .

    لیلی ماند ؛ زیرا لیلی نام دیگر آزادی است .


    نظرات شما ()

  • بال هایت را کجا گذاشتی ؟

  • نویسنده : سازمان دانش آموزی استان یزد:: 85/11/4:: 10:39 صبح

    بال هایت را کجا گذاشتی ؟

     

    پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.

    پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .

    انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .

    پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟

    انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .

    پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .

    پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .

    پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

     

    آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .

    راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟

    انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!

     


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ