سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت را از هرکس که آن را برایت آورد بگیر و به آنچه می گوید بنگر و نه آنکه می گوید . [امام علی علیه السلام]
سازمان دانش آموزی استان یزد
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 33360
بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 7
........... درباره خودم ...........
سازمان دانش آموزی استان یزد
سازمان دانش آموزی استان یزد

........... لوگوی خودم ...........
سازمان دانش آموزی استان یزد
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
خبرگزاری کانون دانش آموزی(پانا)[25] . کلمات قصار[9] . داستان کوتاه[4] . اشعار[2] . مدیریت .
............. بایگانی.............
بهار 1386
زمستان 1385

............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

........... طراح قالب...........


  • چهارشنبه سوری...

  • نویسنده : سازمان دانش آموزی استان یزد:: 85/12/28:: 12:7 عصر

    عرضم به حضورتون که ماجرای بدبختی ما از همین یکی دو هفته قبل شروع شد. یعنی از همون وقتی که تمام رسانه ها موضوع چهارشنبه سوری را توی بوق کردند و مرتب آمار و ارقام و چهره و عکس ارائه دادند و کارشناس آوردند و متخصص بردند و... به ناگاه باباجون و مامان خانم را برق 840؟! ولت گرفت و تازه یادشون اومد که بله چهارشنبه سوری هم ....
    اونها هم در یک اقدام تلافی جویانه به جبران تمام اون سالهایی که کاری به کارمون نداشتند و حتی بالعکس مشوقی هم برای تخلیه انرژی ما بودند؟! در یک محاکمه کاملاً یک طرفه ما را تحریم اقتصادی کردند؟!(یعنی پول تو جیبی مان را به مدت 15 روز قطع کردند.) بعد فکر کردند که چی بیایند یک کار جالب تر بکنند و ما را تحریم فرهنگی- امنیتی هم بکنند؟! و مسئولیت خطیر؟! وفداکارانه؟! سرویس مدرسه را به عهده پدرم بگذارند. بعلاوه تصمیم گرفتند که روزی دو مرتبه وسایل شخصی ما را مورد نظارت کیفی قرار دهند تا کاملاً مسائل امنیتی رعایت شود؟ اینهایی که گفتم تازه اول ماجرا بود؟!چون درست دوسه روز بعد از این ماجراها....

    هرروز به جای سالاد و پیش غذا سخنرانی پدرجان اندر مضرات موادمحترقه و به جای ژله و دسر، نصیحت ها و نهی کردن های مادرجان جسم و جانمان را صفا می داد؟! که البته در این بین صحبتهای گاه و بیگاه پدر و مادرم پیرامون ضرورت رعایت نکات ایمنی در فعالیتهای روزانه و اینکه چگونه در برابر خطرات از خود محافظت کنیم هم تمامی نداشت و نورعلی نور بود.

    واما حالا بشنوید از ما، یعنی من، برادربزرگم وخواهر کوچکم.از آنجایی که به مرور زمان شرارت در وجودمان تثبیت شده بود و نقشی برآب زده بود؟! دیگر بیدی نبودیم که به  این بادها بلرزیم و به اصطلاح یک گوشمان درشده بود و آن یکی دروازه پس در مورد نصیحت های پدرو مادرمان مشکلی نداشتیم و اغلب با بله مادرجان و چشم پدرجان موضوع ختمه به خیر می شد.(هرچند که گاهی برای رد گم کنی لازم می شد که موافقت کامل خود را با صحبت هایشان اعلام داشته و چهارشنبه سوری را کاری بس عبث و بیهوده اعلام کنیم«اصل اعتمادسازی»)

    خوشبختانه در مورد اقتصادهم مشکلی نداشتیم چرا که همیشه در بالشتک هایمان مقادیری اندوخته برای روز مبادا؟! یافت می شد. و اما از تحریم فرهنگی که هرچند کار را اندکی دشوار می کرد ولی از آنجایی که مدرسه هم برای مبادله کالا به ارز و ارز به کالا ؟! جای زیاد بدی نیست،از این بابت هم مشکلی نداشتیم.درخانه هم مخفیگاه پشت کمد...

    خب، بالاخره این هفته پایانی هم گذشت و نوبت به چهارشنبه سوری رسید. اما براساس برنامه ریزی قبلی پدرجان در خانه ماندند تا کمی بیاسایند؟!(پس از اتاق خارج شدن به صلاح نبود.)اولش برادرم خواست که در یک اقدام جسورانه خودش را از طریق پنجره به پشت بام برساند، ولی هنوز نیمی از بدنش از پنجره بیرون نرفته بود که پدرجان مچش را گرفت!!

    بعد فکر کردیم تا به دوستانمان تلفن کنیم تا به کمکمان بیایند ولی قضا وقدر تلفن خانه مان را هم قطع کرده بود؟!و همین طور نقشه هایمان پشت سر هم لو رفت وکلی حالمان گرفته شد.چرا که آموزگارمان(آقای پدر) از ما زرنگ تر نشان داد.

    خلاصه غروب شد و ما ناامیدانه داشتیم نقشه هایمان را به چرخ ریسک های مهاجر؟!می سپردیم که ببرند به ناکجاآبادها؟!که پدرجان در یک اقدام غافلگیرانه با سه کلاه ایمنی؟! وارد اتاقمان شدند از ما خواستند که باهم به چهارشنبه سوری برویم؟؟!! ....

    ولی چه چهارشنبه سوری؟! دوسه تا تکه چوب یتیم وار داشتند وسط حیاط سوسو می زدند؟!که بی تردید نور شمع های نیم سوخته از آنها بیشتر بود.به هر ترتیبی بود برای جلب نظر پدرجان چند باری برروی آن قدم زدیم؟! وزود به اتاقمان برگشتیم که تحمل این چهاردیواری بسی بهتر از آن اوضاع بود.در این حالات دپرس و کنفی بودیم که خواهر نابغه ام کنترلش را از دست داد ونایلون محتوی فشفشه وترقه های جمع آوری شده در این مدت را از پنجره به حیاط پرتاب کرد وچند لحظه بعد...؟؟؟!؟!؟

    بله پدرجان فراموش کرده بودند که آتش را خاموش کنند.

    مهدیه طواری


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ